آخرین نوشته ها
قلب های پر اشتیاق
به نام خدا در روزهایی دور، که البته خیلی سریع گذشت، وقتی قرار بود به جایی سفر کنیم، از هفته ها قبل به آن فکر می کردیم. یادم می آید دوران دبیرستان را که از شصت روز قبل از عید بالای تخته یک شمارش معکوس می نوشتم. شصت روز به […]
و اما چابهار
به نام خدا همه ی ما می دانیم که خیلی نباید به نوشته های سایت ها اعتماد کرد. درباره رستوران ها، فروشگاه ها و حتی جاهای دیدنی! اصلا اگر یک جریان راستی آزمایی وجود داشت، مشخص می شد که سایت های گردشگری هم خیلی قابل اعتماد نیستند. ولی خوب چاره […]خاطره ای دور
به نام خدا ده سال پیش، دور است. انگار متعلق به یک دنیای دیگر است. همه چیز رنگ نوستالژیک شادی بخشی دارد. نمی دانم ده سال بعد هم نسبت به این روزها همین احساس را داریم یا نه؟ اما اطمینان دارم که روزهای معمولی هرگز نمی تواند احساسات را غلغلک […]من اعتراض دارم
در این غوغای دردناک این روزها، خیلی هم نمی شود ساکت بود. یک خطی باید بر جای گذاشت. حرفی که بماند. نوشته ای که بشود شناسنامه ی تو. شاید زمانش رسیده که فریاد بزنم من اعتراض دارم. من به عملکردی که باعث شده علیرغم عزت و اقتدار بین المللی ایران […]
آفتاب
دل نوشته ها
اولین داستانم را در یازده سالگی در یک بازی کودکانه نوشتم. در پانزده سالگی اولین رمانم را نوشتم به نام شبهای شیکاگو، که البته نمی دانم چه طور و چرا این اسم را انتخاب کرده بودم. من یاد گرفتم که دفتر های چهل و شصت برگ را به هم بدوزم و داستان هایم را که هر بارطولانی تر می شد در آن ها بنویسم. خواننده ی داستان های من سه تا از دختر عموهای عزیزم بودند که محرم راز و مشوق من بودند